جدول جو
جدول جو

معنی رأی انداختن - جستجوی لغت در جدول جو

رأی انداختن
(تُ دَ)
رای انداختن. رجوع بهمین کلمه شود، انداختن ورقۀ رأی در صندوق انتخابات: من برای فلانی رأی انداختم، یعنی بنام او رأی بصندوق ریختم
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راه انداختن
تصویر راه انداختن
اسباب سفر کسی را فراهم ساختن و او را روانه کردن
وسیلۀ نقلیه یا ماشینی را آماده ساختن و به حرکت درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِرْ رَ / رِ دَ)
رای برانداختن. اظهار عقیده کردن. رجوع به رای برانداختن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شُ دَ نِ سُ خَ)
مستقیم افکندن. مقابل کژ انداختن. مقابل کج انداختن. راست افکندن:
ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی
تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست.
ناصرخسرو.
و رجوع به راست انداز و راست اندازی شود.
- راست درانداختن، انداختن بی کژی و انحراف. راست درافکندن
لغت نامه دهخدا
(تُ شُ دَ)
گذر کردن. مرور کردن. گذشتن. رفتن. عبور کردن. کنایه از راه رفتن در جایی. (آنندراج) :
بر کوچۀ لب راه دگرخنده نینداخت
تا خانه چشمم ز غمت گریه نشین شد.
ظهوری ترشیزی (از ارمغان آصفی).
، بجریان انداختن. بکار انداختن. بکار داشتن. آماده بکار کردن.
- راه انداختن کارخانه یا چرخی، بکار داشتن آن را. (یادداشت مؤلف). بجریان انداختن آن.
- راه انداختن کاری، مهیا کردن آن کار. بجریان انداختن آن کار.
- راه انداختن وجهی، مهیا و حاضر کردن آن. (یادداشت مؤلف).
، روانه ساختن. روان کردن. بدرقه کردن. مشایعت کردن.
- راه انداختن عروس یا مسافر یا کسی، روانه کردن او. مشایعت کردن از وی. (از یادداشت مؤلف).
- براه انداختن، بدرقه کردن. مشایعت کردن. روانه ساختن.
- ، در تداول عامه، کاری را روبراه کردن. پول یا وسیله ای برای کسی فراهم ساختن.
- ، رهبری کردن کسی را به راه. و بمجاز، از انحراف رهانیدن. از گمراهی بدر آوردن. براه آوردن:
ما چو خضریم درین بادیۀ بی سر و بن
هر که از راه فتد باز به راه اندازیم.
علی ترکمان (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رای انداختن
تصویر رای انداختن
اظهار عقیده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه انداختن
تصویر راه انداختن
مرور کردن، گذشتن، عبورکردن
فرهنگ لغت هوشیار